جمعه ۰۷ اردیبهشت ۰۳

اعضاي گروه تئاتر

۳۹۲ بازديد

مرتضي يزداني

يوسف قياسي

رضا مقيمي

مهدي نصر اصفهاني

محمدحسين گنجعلي

مجيد اكبري

اميرحسين يزداني

نمايشنامه دم عيده

۴۱۶ بازديد

نمايشنامه 

نقش هاي نمايشنامه:

1.مهمان اول           2.مهمان دوم          3.مهمان سوم         4.دختر صاحبخانه        5.زن صاحبخانه     6.صاحبخانه     7-يك زن بدون دكلمه

وسايل مورد نياز:

1.ميوه(موز-سيب-كيوي-پرتقال)     2.آجيل      3.پتو و پشتي براي نشستن مهمان      4.نوشابه     5.غذا    6.سفره     7.قاشق وبشقاب     8.پول     9.گز       10.چاي وقند    11.ماهي وسفره هفت سين

توضيحاتي درمورد نمايش:

1.باآمدن هر مهماني دخترصاحبخانه پس از مدتي بترتيب گز-ميوه وآجيل پذيرايي ميكند.و زن صاحبخانه چايي مي آورد.(ميوه ها را در پلاستيك ريخته و با پلاستيك تعارف ميكند)جهت خنده مردم

2.ميهمان اول(عمو)در هر صورتي چيزي بر نمي دارد.يعني نه گز نه ميوه و نه آجيل يا چاي.

3.دختر صاحبخانه هنگام رفتن هر ميهماني از او عيدي ميخواهد.

4.صاحبخانه و ميهمانان ميتوانند آجيل يا گز بخورند.

شرح نمايش:

نمايش با صداي تيك تاك ساعت شروع ميشود در حالي كه صاحبخانه وخانواده اش دور هفت سين و ماهي قرمز كوچك نشسته اند تا سال تحويل شود.در پشت صحنه يكي از كاركنان گروه با صداي رسا اين جمله را بگويد(آغاز سال يك هزار و سيصد و نود و چهار برتمام شما مردم جهان مبارك باد)  بااين صدا نمايش شروع ميشود. صاحبخانه و خانواده عيد را به هم تبريك گفته و روبوسي ميكنند.پدر از لاي قرآن يك عيدي در آورده و به بچه اش ميدهد.

پس از مدتي زنگ به صدا در مي آيد.ميزبان اول عمو شهرام مي آيد. پس از تبريك گويي عيد براي عمو شهرام ميوه و...[طبق توضيح شماره1] و عموشهرام[طبق توضيح شماره2].

بعد صاحبخانه(آقاي شاهرخ)به شهرام تعارف ميكند.هنگامي كه شهرام ميخواهد موز بردارد.

شاهرخ ميگويد:موزكيلويي5هزار تومن.هي هي هي(افسوس خوردن)بخوريد.قابل شمارا ندارد.

شهرام كه موز در دستش بود با حالي كه انگار ضايه شده بود موز را سر جايش ميگذارد و يك سيب بر مي دارد.     شاهرخ با لحني ادعاگر ميگويد:سيب،سيب كيلويي3هزار و500و55تومان.               باز شهرام بطوري كه اين بار سيب در دستش بود.دوباره با حال ضايه شده سيب را سر جايش ميگذارد.                                اين بار شهرام شاكي شده و ميگويد:دِه دادا ميزاري بخورم يا ميخواي كوفتم كني.

شاهرخ ميگويد:نه دادا توبخور.من فقط دارم...دارم ...دا..    .توبخور.(با حالي كه حول كرده)

اين بار شهرام ازقيد ميوه گذشته و دست به آجيل مي برد.تا دو سه تا تخمه ميشكند.

شاهرخ دوباره ميگويد:به به آجيل اعلا كيلويي42هزارتومان تازه ازش تخفيفم اسدم كيلويي48 تومن.

شهرام اين بار نه حرفي ميزند و نه چيزي ميخوردو تخمه هارا با دستش به سرعت از دهنش بيرون مياورد.

اما شهرام چشمش به گز ها بود.ولي چيزي نمي گويد.در اين حين زن شاهرخ(آناهيتا)چاي مي آورد.شهرام ميگويد:نه زن دادا اين شوهرتا كاري كرده كه آدم چيزي كوفت نكنه.           آناهيتا ميگه:حالا شما اين بار بخاطر من بر داريد.       شهرام چاي رو برداشته و ميزاره يه گوشه تا خنك شه.و تا وقتي كه خنك شه شروع ميكنه حرف زدن.

شهرام:دادا سينزده كجاين؟           شاهرخ:قبرستون     شهرام:دادا درس حرف بزن.       شاهرخ:باشه.قبرستانم.خوب شد؟؟؟؟(جمله با لحن تهراني)         _دِه دادا درس بگو.     _بابا سر قبر آقا و ننه مونم.بعدشم ايشا...از اون ور بريم پارك گل نرگس

آناهيتا:بخوريدشهرام آقا.چايي تون سرد شد.        شهرام چاي را برداشته و قند را در چاي كرده و در دهانش ميگذارد و چاي را ميخورد كه در اين لحظه آناهيتا ميگويد:شاهرخ عزيزم اين چاي هارا چند خريدي؟ شاهرخ مي خواهد جواب بدهد كه دختر(باران)از پدر پيشي گرفته و ميگويد:چاي كيلويي20تومن اونم از نوع چايي كه در اين حين آناهيتا ميگويد:حميد(باصداي كشيده)و شاهرخ ميگويد تبركه. رادمهر ميگويد:نه بابا خود مرده گفت چاي محسنِ.   شهرام كه كفرش بالا آمده بود چاي ها را تف مي كند(مي پاشد) و بلند ميشود تا برود كه باران[طبق توضيح شماره3]شروع به كار ميكند. شهرام عيدي را مي دهد و ميرود.و قبل از رفتن ميگه:نه چاي خواستيم نه ميوه نه آجيل فقط گز خواستيم كه اونم فكر كنم جعبه اي13تومن باشه.     باران: نه عمو جعبه اي18تومنه.   بعدشهرام ميگه بيا گز نخورديم اما پول گز داديم.       باران ميگه عمو 10تومن بيشتر عيدي ندادي8تومن ديگه مونده تا پول گز رو بدي.      شهرام ميگه بيا اينم8 تومن ديگه تا نوبت به پرداخت طلب و چك بابات نشده.يا علي ما كه رفتيم.اما شاهرخ او را به زور براي نهار نگه ميدارد.دقيقه اي بعد دايي سهيل مياد.بعد ازتبريك عيد به همراه زنش مينشينند.بعد سهيل ميگويدكچقد آدرس خونتون سخته.از پسر همسايتون سوال پرسيديم گفتيم آقاي شاهرخ پشگليان رو ميشناسي؟گفت مگه ميشه نشناسمش همسايه ها بهش ميگن سيبيل قيتوني،مامانش بهش ميگه پسرم،زنش بهش ميگه عزيزم،فاميلاشون بهش ميگن خرس بو گندو. اما همه خانواده از خنده غش كرده بودند.زن ها ميرن ناهار رو آماده كنن و مرد ها داشتند باهم حرف ميزدند. شاهرخ ميگه من بچه ام انقد درسش خوبه ازش سوال كن.  سهيل:حروف الفبا فارسي؟   -الف ب پ ت ث 4 5و...      سهيل ميخنده و ميگه الفبا انگليسي؟    -A B C40 50 60و...     سهيل ميگه پس اين چي بلده؟     شاهرخ كه خجالت كشيده ميگه شعر بلده دخترم. دختر:نابرده رنج گنج 5 6 7 و... .  شاهرخ كه حسابي عصباني و خجالت زده است پس كله بچه زده و ميگويد:گوساله            سهيل ميگه:باران ميدوني

گوساله يعني چي؟         باران با ذوق ميگه يعني كسي كه باباش گاوه.      سهيل از خنده روده بر شده و بعد ميگه ما مزاحم نميشيم من كه اصلا گشنه ام نيست.   اين جمله را دايي سهيل تا2بار تكرار ميكند.     هنگام نهار كه سفره پهن شده باز ميگه من سيرم گشنه ام نيست. و شاهرخ اصرار ميكند.     سهيل ميگه حالا كه اصرار ميكنيد باشه اما زياد نمي خورم.   اما سر سفره وقتي بشقاب اول را تمام ميكند بار ميخوردو باصداي رسا ميگويدبه به بَه بَه بَبَبَه بَه.(خوردن دوبشقاب در نمايش امكان پذير نيست.اما اگر در نمايش از بشقاب ميوه خوري و كوچك استفاده شود مفهوم به مردم رسانده ميشود)

بعد نهار سهيل ميگه:من كه گشنه ام نبود اما حالا چون هي گفتي خوردم.در اين حين باران يك دفتر و مداد مياره و ميگه اين مسئله رياضي من رو حل كنيد.و از روي مسئله ميخونه.

شرح مسئله:بقالي سر كوچه 20كيلوكشمش را به مردي فروخت.

الف:حساب كنيد سيب هاي بقالي را؟                  ب:اسم آن مرد خريدار چه بود؟

سهيل ميگه بابا جمع كن اين دفتر دستك رو دايي.كاغذي چيزي بيار تا نقاشي بكشيم و خوش باشيم.باران مياره و طبق نمايشنامه قبلي نقاشي كشيده ميشه.

دراين لحظه تلفن باران به صدا در مياد.باحالت قرريز ميره تلفن را بر ميداره و ميگه:سلام.خوبي.چطوري؟چه خبر؟ آره هستم. باشه حتما.نه مهمون داريم.باشه فعلا.خدافظ   .شاهرخ:كي بود باران؟         باران:زنداي روشنك    شاهرخ ميگه چكار داشت؟   باران ميگه:هيچي ميخواست بياد خونمون  مهران ميگه سينزده كجايين؟         شاهرخ ميگه:قبرستون       مهران ميگه:سلام منم برسون.شاهرخ ميگه:باشه حتما يه جا برات گرفتم.آناهيتا ميگه حالا كه همه دور هم جمع شديم بيا خاطره تعريف كنيم.

سهيل:باشه بيا پارسال بهار دسته جمعي رفته بوديم زيارت لالالاي.يك دختري اونجابودش خوشگلا با محبت.    شاهرخ ميپره وسط حرف سهيل و ميگه كدوم....بوده.       سهيل ميگه كه كه چي اين زنوم بوده.   سهيل ميگه اصلا نخواسم توبگو.

شاهرخ:من جك ميگم.يه روز به يكي ميگن يه جك بگو ميگه جووووووك.        بعدمهران ميگه هههه خنديدم.        شاهرخ ميگه:نه كه من به هيكلت نريدم.

وهمه يك يه جك ميگن و بعداز جك يا خاطره ميرن.

شب كه ميشه  همه خوابن.باران بلند ميشه ميره سر يخچال ميخواد آب بخوره آب رو ميخوره.شيطونيش گل ميكنه پارچ آب رو روسرباباش خالي ميكنه.باباش از خواب ميپره و با كمربند ميفته هواي باران و نمايش تموم ميشه.